نیم سالگی

امشب با مامانم اینا و بچه ها رفتم هیئت.پارسال اصلا نرفتم امسالم اولین شبم بود.امشب شب چهارمه محرمه

همسری شاید فردا بیاد و من کلی خوشحال شدم. اگه اومدنی شد کیک میپزم و غذای خوشمزه درست میکنم

چند روز دیگه فندقم یک ساله میشه. شکرخدا بابت همه چی

نیم سالگی...

این روزها کمردرد, بدجور توانمو گرفته. هر لحظه درد دارم و استراحتم فایده نداره. خدایا خودت کمکم کن امیدوارم هفته بعد بتونم برم دکتر و زودتر دردام تموم بشه

فکرای مختلفی میاد تو ذهنم خیلی مختلف...

نیم سالگی...

خب دیگه تابستانم تمام شد... تغییر فصل خوبه ها تازه تکراری هم نمیشه. امروز عصر دوستامون (هدی و سمیه) میان و عصر قراره کلی حرف بزنیم و خیلی بیشتر بچه داری کنیم گل پسرم از یک ماه قبل تولدش شروع کرد به را نیم سالگی...

با اولین برگی که میریزه دلتنگی های من شروع میشه... چقدر پاییز غم انگیزه خدااااا

این روزها به شدت دلم تنگه ...خیلی خیلی هم تنگ. دچار مرض نشخوار ذهنی شدم. تا بیکار میشم یه سری مزخرف نشخوار میکنم و هی حالت تهوع میگیرم از دست این افکار

کاش میشد یه کاری کنم...یه قدم کوچیک برای خوشحالی دلم بردارم و برگردم اشتباهاتم رو جبران کنم...کاش

نیم سالگی...

شیرین,ک خونه این روزا جوری به من چسبیده انگاری زندانی فراری ام خداییش انقدر دوست داشته شدن دلچسبه ها میگذرانیم روزهای اضطراب جدایی ته تغاری خونه روبازی های مختلف هم تدارک میبینم برای فرزند ارشد دوست دا نیم سالگی...

فمنیست, نیستم اگه دلم میخواد تو کارهای ناتمام خانه شوهرم کمکم کنه یعنی ماشالا این روزا اوصاع خونه ما جوریه که امکان نداره پنج دقیقه همه جا مرتب باشه از هر طرف من جمع میکنم از طرف مقابلش بچه ها بریز و ب نیم سالگی...

آقا من به عشق خوشمزه م کدوحلوایی جان رسیدم, صبح مامانم یکی برایمان آورد. الانم دوتا تیکه گذاشتم بپزه با دخترک بزنیم بر بدن. دیشب همسری بعد ده روز مرخصی رفت سرکارش

دیروز با اسی جون اینا رفتیم دره مرادبیگ مثلا پاییزگردی ولی اونجور که بگی درختا زرد نشده بودن. شاید این هفته هم بریم. 

خوابم میاد چجووووور

نیم سالگی...

آخر هفته ها برامون معنای خاصی پیدا کرده دیگه همه مون منتظر چهارشنبه شبیم تا پدر خانواده از راه برسه و پایانی باشه بر همه دلتنگی ها

هم خوبه که انقدر آخر هفته بهمون مزه میده هم بد چون بقیه روزای هفته بسیار کسل کننده و سخت میگذره. 

روز سه شنبه همین هفته رفتیم تولد پنج سالگی حسنا جون. به بچه‌ها حسابی خوش گذشت و کلی بازی کردن. هفته بعد هم شاید بریم تولد نگار جون

امروزم تولد پیامبر خوبی هاس

نیم سالگی...

لعنتی آنقدر نخور داری چاق میشی نمی‌فهمم چرا انقدر بی مهابا میخورم و هیچی برام مهم نیست با این روند به زودی کلی اضافه, وزن خواهم داشت.

یکی بیاد به دادم برسه

نیم سالگی...

امروز صبح یه کم سر یه موضوع حالم گرفته بود، حامد هم در مرخصیه و امشب میره سرکار، دیگه دیدم حامد باید بره بیرون کار داره سریع پاشدم به خودم روحیه دادم، اول گل کوچولوی خانه رو خواباندم و بعد با خانم خان نیم سالگی...